میپیچد و سخت میشود دام...

دو بار توی حال بدش بهم گفت تو چی میدونی از زندگی من...باید بیرونش میکردم همون لحظه از خونم...


کی میدونه از زندگی من؟ به کی تونستم بگم؟ به غیر از میم که وقتی فشار روانی وحشتناکمو دید فقط باهام زار زد...چرا به میم گفتم؟ چون اون هم تجربه ی رنج شدید مشابه داشت...همیشه برام سوال بود چرا با میم اینقدر احساس نزدیکی میکنم...اولین بار پنج سال پیش میم گفت بهم...توی خونشون آروم آروم آروم دوتامون اشک ریختیم....از رنجی که داره روی دوش میکشه این همه سال تا مبادا به عزیزترین آدم زندگیش، یعنی مامانش آسیب بزنه....حتی اون موقع خیلی چیزا رو نگفت بهم و من با گذر زمان از حرفاش فهمیدم و هر بار چقدر زجر کشیدم و تو تنهاییم براش اشک ریختم...

چرا چند روز پیش بهش پیام دادم که من دیگه نمیتونم نگم بهت....دیگه نمیتونم نگه دارم این رنجو پیش خودم...و گفتم بهش....و زار زدیم....و زار زدیم....و زار زدیم...برای سومین بار عجیب ترین چهره ی همه ی این سال هامو دیدم...


چرا خواهرکم پیام داد بهم....اونم الان....اونم تو این موقعیت...یعنی باید ببخشم؟


روی کارت تمرکز کن، روی کارت تمرکز کن، روی کارت تمرکز کن فاطمه...


پ.ن: انگار رومو کردم اون سمتی...همون سمتی که نبینمتون...که نگاهم نیوفته به نگاهتون...آخ...ولی نمیشه...



نظرات 2 + ارسال نظر
علیرضا شنبه 13 آذر 1400 ساعت 09:00

چقدر پر از رنج بود حرفات...
اما از اون پ.ن های فاطمه ای بود. خیلی چسبید.
فاینما تولّوا فثمّ وجه الله

جز جدانشدنی زندگیه

در بازوان چهارشنبه 10 آذر 1400 ساعت 21:13

فاطمه جانم امیدوارم خوب باشی، اون تمرکزی که می خوای باشه الان. و این حال عجیبی که نوشتی مقدمه ی یه چیز خوب باشه:)
مراقب خودت باش خیلی خیلی

ممنونم الهام عزیزم، فعلا تراپی میرم و حالم بسیار نوسان داره، اما مهم اینه که باید کار کنم...تو هم مراقب خودت باش دختر ماه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.