که حواسم نبود که دنیا با من است...

تنها توی آفیسم نشستم  و به تو از دور سلام گوش میدم...آرومم، این لحظه آرومم و این آرامش رو با هیچ چی عوض نمیکنم...


نشد بیام ببینمتون...دلم میخواست بیام سر بذارم به کاشی های آبی صحن و از دور نگاهتون کنم و شما بشنوینم...نشد که بیام، نشد...اما دیدم نشونه ها رو...


دعوام کرد...گفت حالت خوبه؟...گفت از وقتی رفتی ایران تا الان، یعنی حدود چهار ماه هیچ پیشرفتی نکردی، و این از فاطمه ای که اون اول دیدم بعیده...تو  خیلی کار کردی، انقد خوب کار کردی که بارها منو سوپرایز کردی...این روزا حالت خوبه فاطمه؟....یعنی باید میزدم زیر گریه؟....


علیرضای عزیز، یکی از همین شب ها که به هم ریخته بودم توی تلگرام پیام دادم...نمیدونم متوجه شدی یا نه، اما به هر حال قبل از اینکه پیامم رو ببینی، پاک کردمش، دلیل پاک کردن پیام رو شاید بعد ها گفتم، اما مهم اینه که دوستی من و تو خیلی قشنگه، حداقل برای من خیلی قشنگه...ممنونم برای بودنت توی زندگیم، ممنونم که اون روز که از کتابخونه ی جوادی شهر یزد مطلب نوشتم توی آبیگرام، پیام دادی بهم، ممنونم که این همه سال اجازه ندادی رشته ی دوستیمون از هم پاره بشه...تو از بهترین اتفاقای زندگیم تو این چند سال اخیری...شاید شاید شاید هیچوقت همدیگه رو نبینیم....مهم اما  دوستی عمیق بین من و توئه که محکم و قوی میکنه منو تو این زندگی...قدر خودتو خیلی خیلی بدون و خیلی خیلی مواظب خودت باش.


چرا همیشه توی پینوشت گذاشتم حرفامو؟


ضمیمه به قلب: من از همه خسته شدم....

نظرات 10 + ارسال نظر
علیرضا پنج‌شنبه 2 دی 1400 ساعت 02:08

گفته بودم که چقدر مشعوف میشم وقتی که می بینم جمله هام که تو اون لحظه بنا بر ارضای میلی درونی، اینجا، توی این پناهگاه امن و صمیمی نوشتمشون، باعث میشن اشعه نوری، هرقدر مختصر، بتابه به سمت تاریک روزگار شما دو دوست خوبم؟
چقدر لذت بخش بود شریک شدن آسمون آبی امروز با تو، الهام، با اون مصراع از شعر سعدی.
و چقدر مسئولم در قبال چندین "بهترین" که درباره من استفاده کردی، فاطمه، که نیستم.
امیدوارم بمونیم برای هم و باهم، لطفا فاطمه و لطفا الهام! بمونیم!

میدونی عجیبه...عجیبه که حس مالکیت اولیه م نسبت به اینجا، تبدیل شده به حسی که دلم میخواد با دو نفر دوست دیگه شریکش بشم...


به علیرضا و الهام:
در آبیگرام به روی هر دوی شما باز هست...شاید بعضی وقتا تا چند روز و تا چند ماه نباشم، اما در اینجا به روی شما باز هست...
به دونده:
میدونم حریم تو فعلا با ما قابل شریک شدن نیست، اما بدون من خوشحالم که میخونیم و در اینجا به روی تو هم باز هست

در بازوان چهارشنبه 1 دی 1400 ساعت 17:44

فاطمه جانم. الان که کامنت خودم رو اینجا خوندم حس کردم تو و آبی گرام چقدر امن هستید. فقط یاد کلمه ی "خونه" افتادم.
خوشحالم که پیدات کردم

منم خوشحالم که پیدام کردین شما دو نفر

در بازوان چهارشنبه 1 دی 1400 ساعت 17:42

علیرضای عزیزدلم، اتفاقی اومدم اینجا و با ناباوری هر خط رو هزار بار خوندم. هزار بار واقعا. بعد هم این پیام و شعر حافظ رو (که دیشب حال خوندنش نبود و نمی دونستم سهمم رو به این قشنگی اینجا می گیرم)، کپی کردم توی نوت گوشی تا هروقت حالم خوب نبود بخونم و یادم بیفته خوشبختی این لحظه ام به خاطر این کلمه ها و نور و روشنایی ای بوده که بینشون نشسته.
مرسی که نوشتی برام. خیلی خیلی زیاد.
چی بگم؟ اشکی و رقیق و ذوق زده و همه چیز توامانم الان. مرسی

علیرضا چهارشنبه 1 دی 1400 ساعت 09:42

شرح غم هجران تو هم با تو توان گفت
"سعدی"

انگار از گردونه این دنیا پرت شدی بیرون. انگار یه دیوار نامرئی بین تو و جهان خارج کشیده شده. انگار دیشب ارتباطت با همه همسایه ها، با همه دوستای عزیز و نه چندان عزیز، با تمرین کردن هات، با آشپزی کردن های سرخوشانه، با گلدون ها، با عکس ها و ... قطع شده بود.
دیشب توی سه ساله بودی و یه کفش صورتی و اون مرد مو مشکی. همین.
اما من امروز صبح که دیشبت رو خوندم، خیلی خیلی بیشتر از این که فکر کنم که اون مرد مو مشکی کی بود و چی شد و چه اتفاقی افتاد، داشتم فکر می کردم چی میشه که دختری، اینطور و به این شیوه به سوگ میشینه. چطور میشه که در عین حال که آرومی، این دیوار کشیده میشه بین تو و دنیای بیرونت. بعد فکر کردم شاید اون مصراع سعدی جواب سوالم باشه، چون تو هم همین کارو کردی.
شرح غم هجران تو هم با تو توان گفت!

+ کاش جهان پس از مرگ یه واقعیت قطعی و حتمی بود، کاش ...

(به الهام)

جهان پس از مرگ یک واقعیت قطعی و حتمی هست...برای من از تاریخ 13 مرداد 1389....و برای تو الهام عزیز از دیشب...آرزوی صبر در سوگ

علیرضا سه‌شنبه 30 آذر 1400 ساعت 22:54

اینم مال الهام:

سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه

نهادم عقل را ره توشه از می
ز شهر هستیش کردم روانه

نگار می فروشم عشوه‌ای داد
که ایمن گشتم از مکر زمانه

ز ساقی کمان ابرو شنیدم
که ای تیر ملامت را نشانه

نبندی زان میان طرفی کمروار
اگر خود را ببینی در میانه

برو این دام بر مرغی دگر نه
که عنقا را بلند است آشیانه

که بندد طرف وصل از حسن شاهی
که با خود عشق بازد جاودانه

ندیم و مطرب و ساقی همه اوست
خیال آب و گل در ره بهانه

بده کشتی می تا خوش برانیم
از این دریای ناپیداکرانه

وجود ما معمایی است حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه


+ تو فقط باش تا بنویسی و عکس بگیری.

الهام عزیز...

علیرضا سه‌شنبه 30 آذر 1400 ساعت 22:50

ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالی است
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالی است

مردم دیده ز لطف رخ او در رخ او
عکس خود دید گمان برد که مشکین خالی است

می‌چکد شیر هنوز از لب همچون شکرش
گر چه در شیوه گری هر مژه‌اش قتالی است

ای که انگشت نمایی به کرم در همه شهر
وه که در کار غریبان عجبت اهمالی است

بعد از اینم نبود شائبه در جوهر فرد
که دهان تو در این نکته خوش استدلالی است

مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد
نیت خیر مگردان که مبارک فالی است

کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشد
حافظ خسته که از ناله تنش چون نالی است


+ میخوام یادت بمونه که جایگاه ویژه ای توی قلب و روحم داری.
++ مبارک فالی است!

ممنونم...و این سه نقطه ها که پر از نگفته هستن....

علیرضا سه‌شنبه 30 آذر 1400 ساعت 10:16

من در غم تو مردم و تو بی غم از این
نپسندی اگر کنند با تو هم از این

از تو چو به دیدنی قناعت کردم
تو نیز روا مدار آخر کم از این

اوحد الدین کرمانی

تو از همه خسته شدی و وقتی از همه خسته میشی، یکی هست که با همه فرق داره. چون از همه خسته شدی پس رو میاری به اون کسی که غیر از همه است. امیدوارم آغوش "غیر از همه" برات باز باشه.

دارم به "آفرینش" فکر می کنم. این که چقدر می تونه لذت بخش باشه و همزمان چقدر می تونه دردناک باشه فرآیند آفرینش. اما به هر حال، تو در نهایت، در مخلوق، خودت رو ادامه میدی و شاید حتی در مخلوق جاودانه میشی. مخلوق تجلی خالقه. تمام درد و رنج و شور و شوق و شعف و اندوه خالق، هر حسی که تو به عنوان خالق داری در مخلوق متجلی میشه.
فاطمه! نمی دونم چرا، با این که چیزی از جزئیات حالت نمی دونم، اما حس می کنم نیاز داری که خلق کنی و مخلوقت رو پیش چشمت ببینی و شاید مخلوقت رو بقیه هم ببینند. پس تا می تونی خلق کن. خلق کن، خلق کن، خلق کن و باز هم خلق کن! آفرینش زنده نگهت می داره. نه تنها زنده نگهت می داره، بلکه زندگی رو در آفرینش پیدا می کنی. پس خلق کن!

+ امشب، یلدا، فال. یادم بمونه.

آفرینش یعنی مرگ راا کشتن...هی این جمله به یادم اومد وقت خوندن پیام...آغوش غیر از همه...
منتظر فال یلدا هستم

علیرضا جمعه 19 آذر 1400 ساعت 01:25

آه، فاطمه!
امشب یه حس غریب دلتنگی بند کرده به دلم. انگار که تو یه دوست قدیمی هستی که مدتهاست ندیدمت و دلم تنگ شده برات.
یا مثلا دلم میخواست شبیه یه هم اتاقی تو خوابگاه، تو یه شهر دور از خونه بودی و دم دمای طلوع که همه خوابن میرفتیم تو حیاط خوابگاه قدم میزدیم و سیگار آتیش میکردیم.
یا اینکه یه کتاب بودی، یه رمان پر حجم جذاب، مثلا جنگ و صلح بودی که شوق ورق زدنت مسیر طولانی و پر ترافیک و سخت برگشت از سرکار به خونه رو کوتاه کنه، که بیام و کلمه به کلمه ت رو با چشمام جرعه جرعه بنوشم و مست شم.
یا مثلا یه تابلوی نقاشی پر از رمز و راز که دقایق طولانی بشینم بهت زل بزنم و کشفت کنم، ظرایف و لطایفت رو کشف کنم و مشعوف بشم از لذت این کشف و شهود.
اما تو هیچ کدوم نیستی و همه هستی.
کی میدونه؟ شاید تو این دنیای بزرگ و آشفته، یه روز از کنار هم رد شدیم و دود سیگار من رو استنشاق کردی، شاید چشمای غمگینت رو دیدم و گذشتم.
شاید یه بار توی یه تاکسی باهم سوار شده باشیم.
شاید یه روز تو بعد از من روی صندلی باجه شماره 4 یه بانک نشسته باشی.
آه، فاطمه!
چقدر همه چیز پیچیده است و در عین حال ساده. تو همه اینها ممکنه باشی، اما میشه از همه این حرفا گذشت.
تو در عین حال که همه اینها و بسیار دیگر از این دست ممکنه باشی، اما برای من فاطمه ای، این اسم عزیز برای من از بدو تولد، این اولین اسمی که شناختم!
برای من رفیقی هستی که امشب قبل از این که بخوابم بهش فکر میکردم. به رنج هاش و به شادی هاش، به حسرت هاش و به آرزوهاش، به ایمانش، به قلبش، به اشک هاش، به خنده هاش، به لحظات سختش، به آرامش دلنشینش. فاطمه برای من یه صفحه اس که حداقل هر صبح و هر شب میبینمش تا حرف جدیدی اگه نوشته شد بخونم. فاطمه برای من موضوع فکر کردنه، موضوع تخیل کردنه.
اما در نهایت به قول شریعتی، فاطمه فاطمه است!

پ.ن. چقدر دلم می خواست بلد بودم بنویسم، داستان یا نمایشنامه ای بنویسم، بر مبنای زندگی تو. تو یک کتاب خوندنی هستی!

این همه پر حرفی، نشونه همون دلتنگیه.

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
سعدی

شبیه حس همون شب من....که دلم خواست نیمه شب با یه دوست حرف بزنم بدون اینکه قضاوت بشم...که چقدر دلم میخواست کسی حتی نگفته حالم رو بفهمه...علیرضای عزیز، این میزان از رفاقت بسیار ارزشمنده برای من در این روزگار...ممنونم مثل همه ی این چند سالتا جایی که بتونم سعیم رو میکنم این رفاقت میونمون حفظ بشه...

بعد پی نوشت: حس کردم کم نوشتم، کم از حسم به این پیام نوشتم....

علیرضا شنبه 13 آذر 1400 ساعت 09:35

به قول جناب هجویری: «من این همه نیستم».
و چیزی بیشتر از همین ندارم، چون واقعا هم من این همه نیستم و این همه عظمت و محبت در نگاه و قلب توئه.
خوبه که هستی. من برای بودنت و بودنم تمام تلاشم رو می کنم. اگرچه که فهمیدم که زندگی پر از نبودن و از دست دادن و رنجه، اما هر لحظه از بودنت غنیمته و من قدر این غنیمت رو خیلی می دونم.

رخ ز دیدار تو یک ذره نتابد سلمان
که مرا مهر تو چون ذره پدیدار آورد
سلمان ساوجی

تو همینی...بهترین بهترین بهترین دوست ها

دونده جمعه 12 آذر 1400 ساعت 20:19

چه خوبه که چنین دوستی داری... دلم یه چنین دوستی خواست. حسرت خوردم به داشتن "علیرضایی" چُنین..

پ.ن:
دوستی تون پایدار

سخت بدست اومد...برای من سخت بدست اومد....ازین دوستی ها یکی برای تو

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.