-
ای شاه...
پنجشنبه 11 آبان 1396 23:25
"الف" از رابطش گفت، من؟ شوکه ام و غمگین....نمیدونم این همه تفاوت از کجا ناشی میشه، شایدم همه ی این بیست و اندی سال رو اشتباه رفتم و اونا درست، گاهی میترسم، واقعا میترسم از رفتن، یعنی ممکنه منم روزی شبیه "الف" بشم؟ _ سپردم به تو و آبی ترین حضرت دوست که چند ماه پیش دوباره پناه بردم به رئوف بودنش...
-
جان من است او
پنجشنبه 11 آبان 1396 21:14
بخشی از زندگیم روی دور کنده و بخشی روی دور تند...وانیلا رو دیروز بردم دکتر، راستش خیلی دلم نمیخواست از مشکلش چیزی بدونم، ولی نشد که توی این ندونستن باقی بمونم، به هر حال گویا ماجرای سوختگیش پیچیدست و خب نمیخوام چیزی ازین مطلب اینجا نوشته بشه، و مام که تمام مدت باهام بود به شدت تحت تاثیر زندگی وانیلا و ماجراهاش قرار...
-
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
دوشنبه 8 آبان 1396 17:14
من اشتباه میکنم،بارها و بارها یه اشتباه رو تکرار میکنم...وقتی پای آدمها در میون باشه بارها اشتباه میکنم و هیچ چیز بدتر از این نیست که خودم رو نمیبخشم. امروز یه ساعتی توی راه بودم با مام تا وانیلا رو ببرم دکتر، با اینکه دیروز باهاش هماهنگ کرده بودم، اما بازم دختر لجباز پاشده بود رفته بود ضایعات جمع کنه. قراره بازم برای...
-
و حواسش نبود که تمام دنیا با اوست.
شنبه 6 آبان 1396 20:21
دورترها که می نوشتم عاشق تر بودم، سر به هواتر و خیلی عاشق تر، هوم، دو بار نوشتم عاشق تر چون هزار و یک بار عاشق تر بودم. حالا اما گاهی خطی از یه کتاب، صحنه ای از یه فیلم و...فقط همین ها اون حجم بی اندازه ی حس هام رو زنده می کنه. غمگینم یا نارحت؟ بدون شک هیچ کدوم، دوره ی غم گذشت، حالا، این روزها، این پاییز، این...
-
بالصبر و الصلاه...
پنجشنبه 4 آبان 1396 18:07
وقتی کاسه ی صبر مام لبریز میشه..استاد آلمانی میل زد که کیس تو رو با اون اسکالرشیپ خفن مطرح میکنم. اما امان از وقتی که کاسه ی صبر مام لبریز میشه، شاید هم حق داره و بهترین سالای عمرم رو سر هیچ دارم میسوزونم. کاش گرنت خودش جور بشه و بتونم برم،اینجوری دیگه نیازی به اسکالرشیپو دردسراشم نیست. _ دست گذاشتم روی قلبم و سه بار...
-
عجب که برون آمدی ز پرسش من
دوشنبه 1 آبان 1396 17:16
امروز نرفتم کتابخونه و توی خونه موندم. "م" هم استقبال کرد از کتابخونه نرفتن، گاهی کتابخونه باعث میشه یادم نره حس محیط آکادمیک رو، اما گاهی هم بیش از اندازه حوصله سر بر میشه.مخصوصا حالا که از سر بیکاری و برای فرار از صرفا منتظر بودن میخوام نوشتن مقاله جدید رو شروع کنم. آنا گاوالدا رو دوست دارم و خواهرش ماریا...
-
بسم الله...
یکشنبه 30 مهر 1396 22:57
باید مینوشتم، بعد پنج سال نوشتن تو بلاگفا و بعدتر سه سال ننوشتن، حالا دوباره نوشتن تنها راه نجاتم به نظر میاد، توی اینستا هر چقدر هم که بقیه به به و چه چه کنن برای عکسام، محیط خوبی برای نوشتن من نیست... این روزا بعد حدود دوسال و نیم تلاش بی انگیزم، از این حجم نشدن، خستم. یه چیزی ته دلم میگه شاید همش بیهوده بوده، ولی...