-
two green friends
شنبه 20 اردیبهشت 1399 02:21
امروز هان برام یه گلدان آورد...دختر مهربونیه، 22 سالشه، هشت سال از من کوچیکتره! هیچوقت فکر نمیکردم با یک 22 ساله بتونم این شکل از دوستی رو داشته باشم...شاید چون پدر و مادرش از هم جدا شدن و بعد هم از خونه بیرونش کردن به نوعی، زیادی زود بزرگ شده و قد سی ساله ها می فهمه...من رو با فرهنگ این کشور آشنا کرده...تنها کسی که...
-
fighting spirit
دوشنبه 15 اردیبهشت 1399 04:26
یک نوع مقاومت برای نوشتن، مقاومت برای ابراز حس ها، مقاومت برای گفتن از همه ی اتفاقات سختی که در حال گذره...دندوناشو به هم فشار داد، چشماشو بست و فکر کرد فردا باید قوی تر بجنگه... عنوان رو پائولاین بهم گفت...خیلی منو نمیشناسه ولی اعتقاد داره روحیم جنگندست...در ادامه گفت میدونی که ما مردم این کشور معروفیم به...
-
نزدیک به سومین ماه...
سهشنبه 2 اردیبهشت 1399 00:55
امروز روزه گرفتم، نزدیک 17 ساعت...همه روز رو خوابیدم، الان تازه نشستم پای کار کردن، حسابی سرم شلوغ شده، مقاله ای که با استاد عزیزم کار کردم، پذیرش نصف و نیمه گرفته و الان باید اصلاح نهایی بشه، استاد اینجا هم همین امروز بهم گفت باید تو اسکالرشیپ دانشگاه شرکت کنم و یه ماهی که وقت دارم تا دد لاین، باید پروژم رو تغییر...
-
راهیست راه عشق...
دوشنبه 25 فروردین 1399 02:20
یکی از چیزایی که نبودش رو به شدت حس مییکنم، کتاب فال حافظمه، وقتی میخواستم بیام، به خاطر سنگینی چمدونام با کلی حسرت جا گذاشتمش...شاید برای همینه که تو این دو ماه و ده روز، یه بارم فال حافظ نگرفتم، ولی امشب رفتم سراغ حافظ... فال بیتوته! چشمامو بستم و گفتم فقط حالم خوب بشه با تفالم... دو روزه فقط می خوابم، همه چیز دست...
-
تا یادم بمونه...
جمعه 15 فروردین 1399 04:37
خوبه که هستی آبیگرام...که وقتی نصف شب بغض میکنم، میشه پناه آورد بهت. فاطمه نذار بدیا تو وجودت ریشه کنه...اجازه نده بیزار بشی از مرد جماعت، خودت رو محکم بغل کن و یادت بمونه باید بگذری...که این روزگار امن نبوده برا هیچ کس... پ.ن: یادم بده...بخشیدنو یادم بده...
-
روز شصتم...
چهارشنبه 13 فروردین 1399 18:02
دیروز با zoom میتینگ داشتم با استادم، مدام بهم گفت نگران نباشم و شماره ی صاحبخونمو گرفت تا باهاش حرف بزنه و خیالشو از بابت اجارم راحت کنه... همین لحظه، درست همین لحظه که جمله ی بالا رو نوشتم، از پنجره به بیرون نگاه کردم و از گوشه ی کوچیکی که آسمون معلومه، دنبال یه نشونه گشتم...حواست هست بهم... دیروز عصرم با هلندی و...
-
temporary peace...چون که دارم به آهنگش گوش میدم
پنجشنبه 7 فروردین 1399 03:15
شبها پنجره رو باز میکنم، میرم توی قابش میشینم، هوای سرد میپیچه لای موهام، انگار سلول به سلول تنم زنده میشه، جون میگیره...به مارتینی نگاه میکنم و نوری که روش تابیده و شکل هایی که هر لحظه عوض میشه...نمیدونم ته این راه چی میشه...مخصوصا که حالا همه چیز به هم ریخته، توی اتاقم حبس انفرادی میکشم انگار، و یه اروپایی سرد که...
-
...Thank you for shaking us and showing us that we are dependent on sth much bigger than we think
یکشنبه 3 فروردین 1399 15:38
شاید بهترین کلیپی که این روزها دیدم همین باشه...کلیپی که از کرونا تشکر میکنه که باعث شده سپاسگذار همه ی چیزایی باشیم که تا پیش ازین متوجهش نبودیم... سال نو مبارک... پ.ن: آروم و صبور نگاهمون میکنی...مثل همه ی هزاران سالی که گذشت...
-
نفس های آخر اسفند نود و هشت...
پنجشنبه 29 اسفند 1398 01:19
امروز ازون روزای سخت بود...حالم بد شد، نزدیک بود از حال برم و چون همخونه ای ندارم و کسی رو تو این ساختمون جدید نمیشناسم، فکر کردم برم توی راهرو تا اگه از حال رفتم، یکی بیاد کمکم...و اصلا فک نکردم به اینکه بقیه ممکنه فک کنن کرونا دارم...بله...چند تا تعمیرکار اومده بودن خونه بغلی رو تعمیر کنن و رنگ پریشون و چشمای...
-
پاندمیک...
سهشنبه 27 اسفند 1398 17:38
انگیزه ی حرف زدنم کمرنگ شده...شاید هم چون دوباره زیادی غر غرو شدم اما دلم نمیخواد از تلخی های اینجا بگم... در هر حال اینجا هم وارد قرنطینه شده و همه چیز تعطیل...رسما توی اتاق چهار در پنجم حبس شدم....و بدترین نکتش اینه که پنجره ی به اون بزرگی به ساختمان شهرداری زشت شهر باز میشه و ازیه گوشه ی محدودش میتونم به مارتینی...
-
Typing Finglish
دوشنبه 19 اسفند 1398 21:09
tooye otagham tanham...az sobh tanham, ye lahze delam khast biamm az ye deltangi benevisam...ams havasam nabood ke keyboard tooye daneshgah Farsi nadare...felan hamin matlabe kootah bahse inja ta biam az deltangim begam... P.S: Abie bikaran...shokr...
-
مارتینی عزیز...
پنجشنبه 15 اسفند 1398 00:47
یک ماه و سه روزه اینجام، حساب بانکی باز کردم، ولی سه باره کارتم میسوزه...عجیبه، نمیدونم واقعا من بدشانسم یا اوضاع برای خیلیا همینطوری پیش میره، به جز دو دفعه ی اول که بهم مشکوک شدن که دزدم!دفعه ی سوم عذرخواهی کردن و مشخص شد مقصر اصلی خود بانک هست! حتی همون دو دفعه ی اول! اکثرا میگن اینجا فقط میشه به حرف آلمانی ها...
-
شب آرزوها
جمعه 9 اسفند 1398 01:07
استادم داره اذیت میکنه...سر حجاب و سر مساله ی مالی...نگرانم...بی اندازه نگرانم، انرژیم واقعا داره افت پیدا میکنه و هر چی به خودم دلداری میدم کم کم اثرش از بین میره...به مامان بابا چیزی نگفتم...اصلا دلم نمیخواد نگرانشون کنم، ولی دنبال استاد جدیدم تو شهرای اطراف و حتی کشورای اطراف...همزمان به این فکر میکنم که نباید این...
-
بوی بهار میاد...
یکشنبه 4 اسفند 1398 13:43
فکر میکنم بالاخره وقت واقعیت رسیده باشه...اینکه آدم های واقعی رو دوست داشته باشم....اینکه کسی که حاضر باشه برای دیدنم تلاش کنه، اینکه کسی که من رو برای دنیای خوب نخواد...برای همین دنیای خیلی زشت و رکیک اما واقعی بخواد...دوست داشته باشم...سی ساله شدم و باید بپذیرم دیر یا زود تنهایی اینجا قراره حسابی آزاردهنده بشه و اگر...
-
پانزدهمین روز...
سهشنبه 29 بهمن 1398 00:09
بهم پیام داده فاطمه جان ایمان تو سرمایه ی تو هست، دکترا و ادامه تحصیل مهم هست اما ایمان تو نشون دهنده ی شخصیت توست....کل هفت سال تحصیلم تو ایران به وجود همچین استادی توی زندگیم می ارزید... سر حجاب و مذهب با سوپروایزرم یه کم به مشکل برخوردم و داره بهونه میاره که فاند نده بهم...از همه عجیب تر اینکه به هر کی این مسأله رو...
-
یازدهمین روز
پنجشنبه 24 بهمن 1398 00:29
امروز موندم خونه، یه آقایی اومد سینک اتاقم و لامپشو درست کرد، وقتی میخواست بره، بهش سیب تعارف کردم، بعدم توضیح دادم ایرانیا رسم دارن وقتی یکی بهشون کمک میکنه بهش میوه یا شیرینی تعارف میکنن به عنوان تشکر. پریشب هم ز دعوتم کرد خونشون و بهم ماکارونی داد...ز دختر به شدت خوب و مهربونیه که از قبل اومدن باهاش آشنا شدم....فوق...
-
تعطیلات آخر هفته
دوشنبه 21 بهمن 1398 01:49
عادت نکردم به اختلاف زمانی....یهو پیام میدم و یکی رو از خواب بیدار میکنم...امروز اینجا طوفان بود، نون نداشتم و نتونستم برم بیرون چیزی بگیرم...فردا میرم توی اتاق دانشگاهم مستقر میشم و از اونجا کار میکنم....پنجشنبه استادم رو میبینم، میخوام در مورد مسائل مالی باهاش شفاف حرف بزنم...امیدوارم به خیر بگذره...توکل به خودش.......
-
هفتمین روز...
شنبه 19 بهمن 1398 12:08
اتفاقات سریع در جریانه...باید روی زبان انگلیسیم کار کنم، دوست ندارم فقط مفهوم رو منتقل کنم...دوست دارم به درستی و با لهجه ی درست حرف بزنم، دیشب برای اولین بار رفتم بار...راستش مجبور شدم، و یه مهمونی بود به مناسبت معرفی من به اعضای گروه...برای همین مجبور شدم برم، قبلش حسابی استرس داشتم، اما راستش اصلا شرایط عذاب آوری...
-
که اگر نبود لطف تو....
چهارشنبه 16 بهمن 1398 15:28
روز اول یه ساعت توی بارون با حدود 48 کیلو بار تو خیابونای اینجا گم شدم....تصور کنین یه دختر با یه کوله هشت کیلویی رو دوشم و دو تا چمدون بزرگ تو دستام...که به سختی روی زمین گل آلود اینجا راه می رفتم، دسترسی به اینترنت نداشتم و نقشه مسیر رو هم بلد نبودم، حتی توی خیابون کسی نبود که ازش بپرسم کدوم سمتی برم، در واقع به...
-
خداحافظ وطن...
یکشنبه 13 بهمن 1398 06:57
توی فرودگاهم...خواستم خداحافظی کنم...شاید با بخشی از خودم تا قبل از امروز، تا قبل ازین لحظه....شاید با این خاک... خداحافظی با شما شاید بی معنی باشه...ولی به هر حال، به رسم دوستی، خدانگهدارتون... پ.ن:افوض امری الی الله....
-
,نماز شب اول...
پنجشنبه 10 بهمن 1398 00:04
صبح پیام داد که دوست دوران ارشدش تو اتوبوس تهران شیراز بوده و.... زنگ زدم بهش...بعد از کلی گریه گفت من میترسم، از مرگ میترسم فاطمه... کار مدارکم دم آخر گیر افتاده به سفارت...به یه سختی امشب خودمو رسوندم تهران که فردا صبح پیگیر بشم و تا ظهر باز برگردم اصفهان، تو فرودگاه تا نتم رو وصل کردم، دیدم باز پیام داده، نوشته بود...
-
کدوم خاطره رو با خودم ببرم؟
دوشنبه 30 دی 1398 00:25
مدام چمدونام رو وزن میکنم،باید ۳۵ کیلو بار با خودم ببرم، و تا الان ۳۸کیلو شده، حالا مثل ماتم زده ها نشستم بین وسایلم و نمیدونم کدوم وسیله رو جا بذارم، یه بار کتاب فال حافظم رو میذارم زمین، یه بار مقاله هایی که رو کاغذ چاپ شدن و با عشق خوندمو نکاتو کنارشون نوشتم، یه بار لباسی که سه سال پیش خریدمش و بارها خودمو توش...
-
تا حالا یه مکالمه با۱۰۴۹۰۸پیام رو از واتس آپ پاک کردین؟
جمعه 27 دی 1398 01:50
شبایی هست که آدما تصمیمایی که یه عمر بهش فک کردن و نتونستن عمل کنم رو، تو یه لحظه با اطمینان وصف ناشدنی انجام میدن، شبیه امشب من...که بعد نزدیک دو سال,بالاخره تنها حرفای عاشقانه و احساساتی که شنیدم رو پاک کردم,پاک کردم چون از مرورشون خسته شدم، چون از آدمی که قبلا بودم بیزارم و از آدمی که بعد از شنیدن و گفتن این کلمه...
-
برای خاطر تنها مخاطب آبیگرام
دوشنبه 23 دی 1398 19:32
همیشه فکر میکردم وقت رفتن که برسه، میام از ذوق بی اندازم میگم، از اینکه چهار سال تلاش کردم و بالاخره نتیجه ی تمام تلاش هام رودیدم،از اینکه شش سال هدفم رفتن بود، و مهم رسیدنه که اتفاق افتاد...امااین روزا با همه ی این اتفاقات غم انگیز..نمیدونم، شاید هر زمان دیگه ای هم بود به هزار بهانه دنبال موندن بودم، تنهاحال خوبم از...
-
آنفولانزا
دوشنبه 2 دی 1398 18:21
آنفولانزا گرفتم...خوب که بشم میام از چندین ماجرا میگم...فعلا همین بس که ممنونم از فال حافظ...جز معدود ماجراهایی که خوشحالم کرد این مدت...برمیگردم و کامل جواب میدم.پ.ن: پیچیده در تار و پودم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 آذر 1398 23:48
یک چیزی این وسط لنگ میزنه....اونطور که باید خوشحال نیستم. حقیقت اینه که برای نوشتن همون چند خط صفحه قبل هم جان کندم که خوشحال بنظر بیام.بیزارم از هر اون چیزی که منو به این حال رسوند. فاطمه نباید اجازه بدی کسی شادی این روزارو ازت بگیره.دلش خانوادش رو میخواد که محکم تو بغل بگیرنش و تو این روزا شریک لحظه هاش بشن...بیشعور...
-
آنچه در وصف نیاید...
پنجشنبه 21 آذر 1398 21:32
آبیگرام...بالاخره ویزام اومد...بارها این لحظه رو تصور کرده بودم، اینکه میام و از رفتن میگم...که بالاخره شد...و امروز همون روزه...خوشحالم؟آره...میترسم؟آره...ناراحتم؟آره....همه ی حس های دنیا یکجا در من جمع شدن.بعدا مفصل تر مینویسم ازش...فعلا هنوز در حال درک کردن عمیق ماجرام.پ.ن: خدای بزرگ و مهربان من....آبی ترین هات را...
-
پنجشنبه که بیاد...
دوشنبه 18 آذر 1398 19:36
مثل چند ماه اخیر، عصر با کابوس از خواب پریدم، خونه تاریک بود و کسی نبود، محض فراموشی، رفتم چرخی زدم توی اینستا...یکی از این پسرهای بسیار عاشق پیشه و مودب و مشهور اینستا پست گذاشته بود و از اولین معشوقی نوشته بود که هیچ وقت نتونسته ببوستش...به فکر فرو رفتم و احساس کردم قلبم فشرده شد...انگار روزای زیادی هست که از عشق و...
-
قدمهای آروم
چهارشنبه 6 آذر 1398 18:58
بابا دیروز بستری شد، و کسی بهم چیزی نگفت...چقدر احساس مسئولیت میکنم در مقابل مامان بابا، و چقدر ناتوانم از اینکه کاری کنم واسشون، گاهی میمونم آیا تصمیمم درسته؟آیا بعدها پشیمون نمیشم؟ نمیدونم...فعلا با عذاب وجدانم کلنجار میرم. صبح به شین پیام دادم دارم یه سر میام تهران و خوشحال میشم ببینمت، جواب داد فاطمه من الان...
-
رها رها رها من
دوشنبه 4 آذر 1398 12:20
بی شک اینترنت از ما آدم های مجازی ساخته، با احساسات مجازی و دوستی های مجازی تر... پنجشنبه وقت سفارت گرفتم، قراره با ز بریم تهران، امیدوارم همه چی خوب پیش بره... یک آن به سرم زد و به غیر از پیامای واتس آپ، مابقی پیام ها رو پاک کردم...فعلا ازین تصمیمم بسیار راضیم...تا ببینم آینده چی میشه. گاهی خودم رو تو خونه ای تنها...