-
عنوان کتاب...
پنجشنبه 20 شهریور 1399 04:45
توی اتوبوسم، ساعت دو و ده دقیقه توقف کوتاه داشت، از خواب بیدار شدم، مرد روبرویی کتاب میخونه، عنوان کتاب رو نگاه کردم: In the search of Fatima... تا شش صبح وقت دارم که باز بخوابم، میرم که چشمامو رو هم بذارم، شاید تو یه حالت بهتر خوابم ببره... پ.ن: هر وقت دور شدیم، هر وقت تنهایی غربت و غم سفر توی کشور بیگانه ای من رو...
-
به رنگ سبز پسته ای اتاقم
سهشنبه 18 شهریور 1399 02:29
بیست و هشت روز از زندگی در شهر و کشور جدید گذشت و بالاخره ویزای اینجا اومد، حالا نرم نرمک احساس تعلق به اینجا شکل میگیره...اینجا رو دوست دارم، خیلی بیشتر از کشور قبلی، اگرچه سختیهای اینجا بیشتره، اکثر مردم انگلیسی نمیدونن، و باید زبان سوم رو هم یاد بگیرم، ولی از روز اول حس آرامش زیادی گرفتم از شهر... نمیدونم چرا تا...
-
روز دهم
دوشنبه 10 شهریور 1399 01:10
از صبح با صداشون بیدار شدم...تا همین حالا که ساعت ده شبه...با صدای آرام که توی نظر من نوعی شیون و زاری رو تداعی می کنه، همراهم بودن... دهم محرم رو با قطره های باران عزاداری کردم.... از اول محرم غمگین بودم که چرا لباس سیاهی ندارم یا پرچم و پارچه ی سیاه که به نشانه ی عزا توی اتاقم بزنم...امروز به ذهنم رسید، یه کاغذ...
-
به یاد مناجات های دکتر چمران
چهارشنبه 29 مرداد 1399 00:12
گاهی فکر میکنم ارزشش رو داره؟... همیشه ایرانی بودنم رو دوست داشتم...همیشه...اما اینجا که باشی چقدر ایرانی بودن سخته...راستش برای من توی ایران هم، ایرانی بودن سخت بود...شاید هم چیزی فراتر از اینها باشه...خسته ام...فردا دوباره خوب میشم...فردا دوباره محکم و قوی از خواب بیدار میشم...نه؟ هربار توی این چند ماه با یه سختی...
-
خداحافظ ای زیبا
دوشنبه 20 مرداد 1399 00:39
نشستم توی اتوبوسی که زبان هیچ کدام از آدمهاش رو نمیفهمم...به مقصد کشور بعدی، خوبی که کشور قبلی داشت این بود که مردمش اکثرا انگلیسی متوجه میشدن، ولی کشور بعدی خیر...لحظه ی اول ترس برم داشت، ترس تنهایی، ترس خیلی خیلی تنهایی...به شب اولی که توی خاک آروم میگیرم فکر کردم...تنهای تنهای تنها... خوش خیم بود...به خیر...
-
کرگدن پوست کلفت دل نازک
سهشنبه 14 مرداد 1399 23:05
از سفارت کشور جدید برمیگردم، کمی کارم گره خورده اما جای نگرانی نداره، توی قطار نشستم و دلتنگم، برام آهنگی در مدح حضرت پدر فرستاده... پلی می کنم و چشم میدوزم به ابرهای دور که نارنجی شدن دم غروب...اشکام یکی یکی می چکه و حتی نمیدونم چرا...صداش توی ذهنم میپیچه که تا نقش زمین بود و زمان بود...علی بود.... پ.ن: ...
-
دوستمون داری...
دوشنبه 13 مرداد 1399 00:06
دو هفته پیش که اومدم به این فلت، دم بالکن واحد همکف پرچم رنگین کمان دیدم، دو سه روز که گذشت عصر شنبه یا یکشنبه، صدای گریه های بچه ای بلند شد که مدام مادرش رو صدا می زد و جملاتی تکرار میکرد که متوجه نمیشدم، تا چند ساعت هق هق میکرد، بعد ماجرا رو برای دختر هم خانه تعریف کردم، گفت آقای طبقه ی اول گی هست و بچه رو به...
-
عید مبارک
جمعه 10 مرداد 1399 15:11
وقت همه ی عید های مذهبی مینوشتم: عیدت مبارک البته که میدونم به این عید اعتقادی نداری ولی حال دل من از تبریکش خوب میشه... لبخندکی میفرستاد و میگفت: عید تو هم مبارک، آخرین عید تولد امام دوازدهم بود...در جواب تبریک نوشت: تولد بر تو هم مبارک بداخلاق.... گاهی فکر میکنم دنیا باید قانون نانوشته ای داشته باشه، قانون نانوشته...
-
صبرا علی قضائک...
چهارشنبه 8 مرداد 1399 12:04
دیشب درست نخوابیدم... ساعت هفت صبح با صدای گریه و شیون از خواب بیدار شدم، تا چند دقیقه گیج و گنگ بودم، و بعد با صدای گریه های دختر آذربایجانی و حرفاش به ترکی به خودم اومد، از قبل میدونستم حال عمش خوب نیست و توی کماست... نشستم کنارش، مدام به خانوادش زنگ میزنه و گریه و شیون میکنه، من؟ سکوت کردم و فقط نشستم کنارش...گاهی...
-
و شب...
سهشنبه 7 مرداد 1399 00:44
پیام داد: فاطمه مشکوکم به سرطان...و به چشم به هم زدنی زندگی، زیر و رو شد. پ.ن: شما هستی...شما هستی...با صدای خیلی بلند...شما هستی...
-
به هر جان کندنی که باشه، سر عهدم میمونم....
دوشنبه 6 مرداد 1399 19:38
امروز رفتیم کتابخونه عمومی شهر که تازه باز شده، براش از شرایط این چند ماه توضیح دادم و اینکه برای ویزای کشور جدید اقدام کردم، خوب به حرفام گوش داد، بعد هم گفت بذار تا قطعی شدن ویزات صبر کنیم، وقتی ویزات اوکی شد، اونموقع بهم اطلاع بده و من از دانشگاه کاراتو پیگیر میشم، شاید بتونم از لحاظ مالی هزینه ی این مدت رو از...
-
جای تو خالی...
شنبه 4 مرداد 1399 16:35
روزهایی هم هست که دوست داشتن به شیوه ای آرام و اهلی در رگ ها جاریست... بیرون باد لابلای سبزها در حال وزیدنه، یکی دو قطره باران و آبی متمایل به سفید که صبور و مغرور همه رو در آغوش گرفته ...امان از این لحظات پر از رخوت... تا دوازده روز دیگه توی خونه ی یه دختر از کشور آذربایجانم...توی اینور دنیا برام آهنگ محسن یگانه و...
-
گرگ و میش صبح
جمعه 3 مرداد 1399 07:31
ساعت پنج صبح غربت...وقتی هیچ کس منتظرت نیست، وقتی هیچ کس گوش شنیدن دلتنگی هات رو نداره، وقتی هیچ کس اونطرف دنیای مجاز چشم ندوخته به is typing, خودم رو محکم توی آبیگرام در آغوش کشیدم... پ.ن: پشت پنجره صدای نیایش میاد، صدای نیایش زلال پرنده ها...ودوستی با شما روز به روز سخت تر میشه...اما آبی تر، اما آبی تر....
-
ببخش ای امن آبی
شنبه 28 تیر 1399 03:49
تصمیم دارم شبیه کسی بنویسم که روزای آخر زندگیشو سپری میکنه، بیش ازون تصمیم دارم شبیه کسی زندگی کنم که روزای آخر زندگیشو سپری میکنه ولی چون این مورد به طور عجیبی سخته واسم، فعلا با مورد اول تمرین میکنم.... پس بخونید زین پس نوشته های آبی کسی رو که روزای آخر عمرشو سپری میکنه... پ.ن: قلبم پر از شعف میشه وقتی ثانیه به...
-
شد یک و بیست و یک دقیقه...
یکشنبه 22 تیر 1399 03:51
ساعت یک و شش دقیقست ساعت یک و ده دقیقست توی فاصله ی همین چهار دقیقه از تلخ ترین جملاتی که مدت های طولانیه تو ذهن و وجودم میگذره نوشتم و به شما و آبی گرام و هیچ کس دیگه ای فکر نکردم....توی دقیقه ی آخر این چهاردقیقه، صورتتون رو وقت خوندن این تلخی ها تو ذهنم تصور کردم، و بدون مکث همه چیو پاک کردم...حق شما و آبی گرام نیست...
-
کمی خواب...
پنجشنبه 19 تیر 1399 17:52
مدتی هست به صورت رسمی خونه ندارم...تا اومدن ویزای مقصد بعدی، مجبورم اینجا بمونم و چون قرارداد خونم رو کنسل کردم، از یکی از دخترای ایرانی اینجا تقاضا کردم میشه برم پیشش یا نه، دختر خوبیه، ولی به هر حال ترجیح میده تنها باشه، برای همین مجبورم صبح تا شب برم بیرون و فقط برای خواب برم خونش، اول تصمیم گرفتم برم آفیس دانشگاه،...
-
در کوچ کردن حزن....
شنبه 7 تیر 1399 02:55
تا چند روز آینده از این کشور کوچ می کنم...بله، خبری که منتظرش بودم، امروز رسید آبیگرام، یه ماه سختی رو پیش رو دارم، بلاتکلیفی، بی خانمان بودن و کوچ کردن به یه کشور اروپایی دیگه...خسته ام، خیلی خسته، این مسیر رو تنها اومدم و حالا قبل از اینکه کمی ریشه کنم توی این شهر باید باز دل بکنم.... وقتی این خستگی از روح و جسمم...
-
پنج شنبه ای دگر...
پنجشنبه 5 تیر 1399 22:08
ترجیح می داد به جای گذراندون یکی از بعدازظهرهای دلگیر سی و یک سالگی توی غربت این شهر و فکر کردن به گذشته، هفده ساله ای بود در حال چای نوشیدن کنار مادربزرگ توی تالار زیر سایه ی درخت انگور در حالی که آرزوی درس خوندن توی یه کشور اروپایی براش بسیار دور و بعید بود. آدمی هیچوقت از داشته هاش راضی نیست... وقتی یه خواننده ای...
-
آروم باش...
چهارشنبه 4 تیر 1399 22:27
صبح زود از خواب بیدار شدم، توی یوتیوب آهنگ شاد ایرانی سرچ کردم ، دوش گرفتم، به رسم خانه و مامان، شیررو با چای مخلوط کردم و خوردم، تمیز و ترگل و ورگل رفتم کتابخانه عمومی نزدیک خانه به قصد مطالعه، ظهر که برمیگشتم ذهنم از هر خواندنی خالی بود، روحم اما....روحم پر شده بود از خط خطی ابرهای اروپا... منتظر نتیجه ی یک خبری...
-
حرف هایی هست که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند...
پنجشنبه 22 خرداد 1399 23:01
پ.ن:
-
تیله هایم
پنجشنبه 22 خرداد 1399 00:35
تایپ میشه: هر چه زودتر شماره سریال شناسنامه ات را بفرست، تعجب میکنم این لحن ادبی یهو از کجا پیداش شده، جمله ی بعدی که ساعت ها طول میکشه تا تایپ بشه اینه: خاله جونم، منم تیله مه... و من که ناگهان تمام صورتم لبخند میشه و توی دلم قربان صدقه ی تیله مه.. میرم، کمی هم حسرت می خورم که نمی بینم روزای قد کشیدنش رو، اما بعد به...
-
ای شادمانی یعقوب از بازگشت یوسف...
سهشنبه 20 خرداد 1399 02:49
هر بار که رفتم خرید و گل فروشیای اینجا رو دیدم، دلم میخواست یه دسته رز هلندی بخرم، ولی چون شرایط مالی مطمئنی ندارم، از این خواستم صرف نظر کردم، یه روز که خیلی ناراحت بودم، نگاهم افتاد به یه پسری که واسه دوستش یه دسته گل خرید، ناخودآگاه از دلم گذشت که کسی هم نیست واست گل بخره دختر....روزها گذشت و گذشت تا به مناسبت...
-
تا کمی بعد
دوشنبه 19 خرداد 1399 03:31
همیشه هستی...
-
غم شب سه شنبه
چهارشنبه 14 خرداد 1399 00:07
دیروز برای دانشجوهای استاد عزیزم توی ایران یه ارائه داشتم، ارائه ی خوبی بود و استقبال شد ازش، آخر ارائه قبل از خداحافظی، استاد عزیز شروع کرد به تعریف و تشکر از من، و بعد هم ازم پرسید چه سالی با هم درس داشتیم، و وقتی من سال رو گفتم، گفت با آقای فلانی هم دوره بودی فاطمه جان دیگه؟....از میون اون همه آدم، استاد عزیز اسم...
-
دریای بی پایان...
پنجشنبه 8 خرداد 1399 00:20
احساس میکنم ذهنم دچار اضمحلال شده، کلمه ی عجیبیه ولی نزدیک ترین کلمه به توصیف حال ذهنم...ترس برم داشته، شاید تقصیر این قرصایی هست که می خورم، نمیدونم، شاید هم تجربه ی این سطح از تنهایی باعث این حال شده...بعد از خوابیدن بسیار توی این دو روز، الان از رختخواب خودم رو به اجبار کندم، بنظرم تنها راه رهایی و گریز از این...
-
سکوت
چهارشنبه 7 خرداد 1399 02:48
امروز دیدم یکی به خط اینجام پیام داد، عجیب بود واسم، واسه همین بدو بدو پیاممو چک کردم، سوپروایزرم بود، گفت توی شهره و اگه میتونم برم ببینمش، اول فک کردم با دوچرخه برم، بعد تصمیم گرفتم پیاده برم، بماند که یه جای دور از خونم قرار گذاشته بود، و وقتی سی دقیقه دیر رسیدم، با خنده گفت چطوری اینجا رو گم کردی وقتی همین حوالی...
-
(Seasonal affective disorder (SAD
جمعه 2 خرداد 1399 15:53
پروپوزال رو فرستادم...سوپروایزرم به یک آفرین و عذرخواهی بسیار از اینکه دیر پروپوزالم رو خونده بسنده کرد، راستش اون بخش از وجود سرزنشگرم، باورش نمیشه که انقدر لایق تشویق و تمجیدهای استادم باشم و گاهی فکر میکنم شاید داره غلو و حتی تعارف! میکنه، ولی بقیه دوستان میگن هیچوقع از یه استاد اینجایی! تمجید الکی نمیشنوی و این...
-
نوزدهم رمضان
چهارشنبه 24 اردیبهشت 1399 17:31
دیشب قرآن به سر گذاشتم، کنار برج کلیسا.... دارم یاد میگیرم که بی نیاز باشم، بی نیاز به دوست داشته شدن، بی نیاز به در آغوش کشیده شدن، بی نیاز به بوسیده شدن...یعنی شدنیه؟... بشین روی پروپوزالت کار کن دختر....یا بخواب، یا فیلم ببین....ولی به این چیزا فکر نکن...باشه؟ پ.ن: کنج خلوتم پر ز بودنت....
-
Sheer relief
سهشنبه 23 اردیبهشت 1399 02:02
این روزها مود ثابتی ندارم، گذار از غم به شادی و از شادی به غم به چشم بر هم زدنی اتفاق می افته...اما توی تاریخ که نگاه میکنم، شکلی از مود غمگینم رو همیشه با خود داشته ام...آن شکل غمگین، ساکت، نگاه به روی زمین که توی مکث هایی طولانی خیره به آسمان میشود، حتی توی شش سالگی و دوران مهد هم این مود غمگین رو با خودم داشته...
-
غم هزار ساله...
یکشنبه 21 اردیبهشت 1399 14:49
دیشب خواب دیدم انگشتری که ف برام از نجف آورده بود افتاده زمین و شکسته، نگینش یه طرف، رکابش یه طرف...توی خواب ناراحت شدم، رفتم نگین و رکابش از رو زمین برداشتم و گذاشتم توی جیبم...صبح که از خواب بیدار شدم خواستم باشی تا از خوابم بگم...تا صدقه کنار بذاری و بگی خیره... پ.ن: نگاهت میکنم وقت دلتنگی...نگاهم میکنی وقت...